عشق واقعی فقط خداست

 یه هو یکی  با اون دستای گندش بی خبر می کشتت بیرون

از اون جای تنگ وپر از اب و حرارت

یکی   می زنه  پشتت

می گه نفس بکش یاالله بچه

گرین کارت ورودت به دنیا همون نفس اولیه توهه

چشم باز می کنی

چیزای عجیبی و گنده گنده ای  می بینی

زبون اونا با تو فرق داره

تو  با گریه حرف می زنی  اونا یه جور  دیگه

واااااااااااااااااااااااااااا

تنها یه نفر  می فهمه تو چی میگی مامانت

بعد

کم کم از ب کلمات  تکرار می شن

تو هم طوطی وار شروع می کنی مثه اونا حرف زدن

یاد  می گیری بگی مامان بابا

ببه  اخه نه می خوام جیش دارم

ووو...................

کمی که گنده تر می شی

می گی ای بابا اینا چرا رو دو پا راه می رن

منم می خوام مثه اونا بشم

سعی می کنی 

بالاخره راه می یفتی

بعد   هر چی دم دستت می رسه و می بینی می خوای

همه دوستت دارن  تا می بیند   ت می گن بهت

گوگولی  مگولی   نازی  خوشگله  

ووو...................

تا  یکی می خواد اذیتت کنه  می گن نکن بچه امو

بعد بهت می گن باید بری مدرسه

مدرسه 

وای مدرسه کجاس؟

من نمی رم

اخر راضیت می کنن بری

کمی دلت می گیره 

اما بعد عادت می کنی

بعد کم کم می گن این کار بده اون حرف بده

این کارو نکن اون کارو بکن

دستور پشت دستور

بعد کم کم  حس بلوغت گل می کنه

محالفت می کنی می گی من برزگ شد  م 

دعوا و سر صدا های پی در پی 

هر دو طرف بی تقصیرا" سنا با هم فاصله دارن

بعد  ر اهنما یی و دبیرستان 

تا  نوبت کنکورت می شه

می گن برو این رشته اون رشته

دکتر بشو یا مهندس

بالاخره یه رشته ای می ری

می ری دانشگاه 

می گن سرت پایین باشه درساتو بخونی

تا بعد موفق باشی

درسارو ترم پشت ترم تموم می کنی

حالا که فارغ التحصیل شدی

می بینی  دیگه وقتشه یه حالی بدی به خودت

می ری گردشو تفریح

یه چند ماهی اخر 

حوصله ات سر می ره

می گی بهتره یه جایی مشغول بشم

در به در می گردی دنبال کار

ازاد یا دولتی فرقی نداره

می ری سر کار اگه علاقه داشته باشی پا کارت می مونی

بعد

کم کم می بینی همه دوتا شدن  تنهایی هم بد جوری

حالگیری شده باید چیکار کنی؟

می ری خواستگاری چند جا یه جا می شه دیگه

ازدواج و اینا

۱ سال ۲ سال

سال سوم دیگه تکراری شدی برای هم

چیکار کنیم؟

همه می گن بچه دار بشید خوبه

زور می زنید  

اخر یه بچه می سازید

حالا 

ای بابا اینم شد  مشکل تازه که

برای بچه ها مجبوری همو تحمل کنی

غرغر هارو     مشکلاتو 

حالا بچه ها هم همون سیکل تو رو طی می کنن

میری روی سن

۴۰

۵۰

۶۰

۷۰

۸۰

۹۰

اگه

خدا بخواد 

۱۰۰

جناب عزرائیل رحمت الله الیه

 می یاد می گه

اومدم بریم حاضری

می گی ای بابا

نمی دونم

اون می گه

من نمی تونم صبر کنم

تو باید الان بیای

مردی

دیگه مردی

خوب تموم شد دیگه

حالا جون من بشین ببین این دنیا  ارزش غم واندوه و داره

ارزش دلشکستن و دلسوزوندنو 

ارزش حرص و  طمع کردنو

خودت کلاتو قاضی کن

خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم 

خدا گفت : پس میخواهی با من گفتگو کنی ؟

گفتم : اگر وقت داشته باشید 

خدا لبخند زد

وقت من ابدی است 

چه سوالاتی در ذهن داری که میخواهی بپرسی ؟

چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند ؟

خدا پاسخ داد 

این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند 

عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند 

این که سلامتی شان را صرف به دست آوردن پول می کنند

و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی میکنند 

این که با نگرانی نسبت به آینده فکر میکنند 

زمان حال فراموش شان می شود 

آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی میکنند و نه در حال 

این که چنان زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهند مرد 

و آنچنان میمیرند که گویی هرگز زنده نبوده اند 

خداوند دست های مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم 

بعد پرسیدم 

به عنوان خالق انسان ها ، میخواهید آنها چه درس هایی اززندگی را یاد بگیرند ؟

خدا دوباره با لبخند پاسخ داد 

یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد 

اما می توان محبوب دیگران شد 

یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند 

یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد 

بلکه کسی است که نیاز کم تری دارد

یاد بگیرن که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که دوست شان داریم ایجاد کنیم 

و سال ها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد 

با بخشیدن ، بخشش یاد بگیرن 

یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند 

اما بلد نیستند احساس شان را ابراز کنند یا نشان دهند 

یاد بگیرن که میشود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند 

یاد بگیرن که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند 

بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند 

و یاد بگیرن که من اینجا هستم 

همیشه